آیا داستان آن دیوانه را شنیده ای؟ که در ساعات روشنی پگاه فانوسی بر افروخت و به شتاب به سوی بازار رفت؟ لاینقطع فریاد میکشید: "من خدا را میجویم! من خدا را میجویم!" و چون آنان که احاطه اش کرده بودند هیچیک به خدا باور نداشتند سخنش خنده بسیاری را باعث شد . هیچکس او را به جد نگرفت. (یکی گفت:) "شاید که (خدا) به سفر اقیانوسها رفته است. " (دیگری گفت:) "شاید که (خدا) همچون کودکی خرد راهش را گم کرده است؟" (یکی دیگر گفت:)"شاید (خدا) از ما بیخدایان ترسیده است؟" همینگونه خنده بسیاری بر او زده شد.
دیوانه نا امید فانوسش را به زمین زد و فریاد کشید:" خدا مرده است. ما او را کشته ایم. من و شما!"
در اینجا دیوانه سکوت کرد و به شنوندگانش نگریست, آنان نیز خاموش بودند و در شگفتی به او مینگریستند. تا انکه او ادامه داد:"من بسیار زود آمده ام." و سپس گفت: "زمانه من هنوز نرسیده است. این واقعه بزرگ هنوز در میان راه خود است. هنوز در حال پرسه زدن است. هنوز به گوشهای مردم نرسیده است. رعد و برق و توفان نیازمند زمانند. نور ستارگان نیازمند زمان است. کارهایی که به انجام رسیده اند برای آنکه دیده و شنیده شوند نیازمند زمانند. این کار (کشتن خدا)هنوز از دورترین ستارگان به مردم دورترست. با اینهمه آنها خود این کار را انجام داده اند!!"
جملات بالا در کتاب "دانش شادان" نخستین باریست که "فریدریش نیچه" گزین گویه معروفش "خدا مرده است" را بیان میدارد. این جمله شاید پس از جمله "می اندیشم پس هستم" دکارت مشهورترین جمله در فلسفه باشد. ولی اگر در درجه شهرت رقیبی برای این جمله وجود داشته باشد در "بد تفسیر شدن" این جمله بیگمان مقام نخست را در فلسفه دارد.
در این نوشته قصد دارم که شرح کافی از این جمله و تفسیر آن و شرایطی که این جمله در آن گفته شد را عرضه دارم.
بسیاری به اشتباه بر این باورند که در این گفته نیچه میخواهد بگوید که "خدایی وجود ندارد و گویی ما این حقیقت را تا کنون در نیافته بودیم."
این تفسیر به دلیلی واضح نمیتواند درست باشد: وقتی نیچه میگوید : "خدا مرده است" به طور ضمنی نتیجه میشود که از نظر او خداوند زمانی زنده بوده است. پس از نظر او دست کم زمانی خدایی وجود داشته است. ولی اگر نیچه براستی از خدایی سخن بگوید باید باور داشته باشد که این خدا (به عنوان موجودی کامل و لایتناهی و قادر متعال و ...) نمیمیرد.
برای درک این جمله باید که به اوضاع اروپا آن هنگام که نیچه در آن میزیست نظر بیفکنیم. زمانه نیچه دوره یکی از سریعترین پیشرفتهای علمی در تاریخ اروپا بود. از میان همه به ویژه "داروین" با "تئوری تکامل" بر آمده بود و توانسته بود به پرسشهای بسیاری درباره انسان و سرشت او پاسخ گوید: پرسشهایی که تا پیش از آن بشر تنها میتوانست در برابر آنها بگوید "خدا میداند" یا "این از قدرتهای خدا است و اسرارش نزد خداست."
اکنون داروین میتوانست با نظریه اش بسا برهانهای خدا شناسی از قبیل برهان نظم و ... را به زیر سئوال ببرد (هر چند که پیش از او هم در فلسفه این براهین بوسیله فلاسفه ای نظیر هیوم رد شده بود, ولی سلاح داروین سلاحی علمی بود) گذشته از همه اینها داروین نشان داد که "انسان" چنانکه ادیان ادعا دارند فرق اساسی با حیوانات ندارد و گفتن اینکه "انسان اشرف مخلوقات است" گزافه گویی ای بیش نیست. پیش از آن ثابت شده بود که زمین, بر خلاف ادعای ادیان, که دوست دارند جایگاه هبوط انسان این اشرف مخلوقات را مقدس و در مرکز جهان نشان دهند. به هیچوجه مرکزیت ندارد. این کشف به همراه کشف داروین ضربه بزرگی شد بر پیکر خدا باوری.
کشف داروین از همه مهمتر نشان داد که این ساختار هستی آنگونه که هست و چنانکه ادیان ادعا میکنند چندان سزاوار تحسین انسان نیست. آنچه اتفاق میفتد تنها گزینش طبیعیست و بس. اگر شرایط عوض میشدند این گزینش طبیعی موجودات را به گونه دیگری طراحی میکرد. و آن ساختار درست به اندازه همین یکی و شاید حتا بیشتر, هوشمند به نظر میرسید.
این اما همه داستان نبود. هنگامیکه نیچه ۱۳ ساله بود و بر خلاف سالیان بعد هنوز در عشق به خدای مسیحی میسوخت, "آگوست کنت" فیلسوف و جامعه شناس فرانسوی در گذشت. کنت, معتقد بود که جوامع از ۲ مرحله "الهی" و "متافیزیکی" گذشته اند و به مرحله "علمی" رسیده اند. در این مرحله علم وارد صحنه میشود و مسائل اجتماعی با رویکردی علمی و در غیاب مفاهیمی چون "اراده خدا" و "پیشگوییهای پیامبرانه" حل میشوند. این قانون "۳ مرحله" یکی از نخستین تئوریهایی است که به "نظریه تکامل اجتماعی" میپردازد. کنت همچنین معتقد بود که علوم اجتماعی هم باید از لحاظ روش به دقت علوم طبیعی برسند.
در چنین شرایطی جو عمومی غرب میرفت که با پیشرفت عقلانیت و علم, مادی گرایی روز افزونی را تجربه کند. "لودویگ فویرباخ" از اعضای هگلی های جوان در دفاع از ماتریالیسم حملات شدیدی بر ایده آلیسم و مذهب وارد آورد. کتاب فویرباخ "جوهر مسیحیت" تاثیری به سزا بر مادی گرایان و منتقدین مذهب داشت. پس از او مارکس و انگلس هم (که از فویرباخ هم به شدت تاثیر گرفته بودند) بر طبل مادی گرایی کوبیدند. مارکس و انگلس درباره جامعه شناختی تقریبا همانند آگوست کنت میاندیشیدند. یعنی به جامعه شناسی با روشهای علوم طبیعی معتقد بودند (چیزی که در قرن ۲۰ به شدت مورد حمله لیبرالها به ویژه کارل پوپر قرار گرفت). به طور کلی خصلت علم گرای مارکسیسم همواره زبانزد خاص و عام بوده است.
شاید اکنون کمی واضح تر شده باشد که منظور نیچه چیست آن هنگام که میگوید: خدا مرده است. نیچه میگوید که خدا مرده است به این معنی که ایده خدا دیگر نمیتواند از عهده وظایفی که پیش از این انجام میداد برآید. وظایفی که اکنون گویا میرفت که به علوم طبیعی و جامعه شناسی سپرده شود. نیچه میگوید که در عصر مدرن بی ارزشی خدای دینی (بویژه مسیحی) نشان داده شده است و خداوند در قلب انسان مدرن مرده است. خدا محصول ترس انسان از طبیعت بود و اکنون که انسان میرود بر طبیعت بیشتر و بیشتر غلبه کند این خدا بیشتر و بیشتر رنگ میبازد. شاید این استدلال در رد وجود خدا به نظر کسانیکه از دیدی منطقی به قضیه مینگرند "مغلطه ژنتیک" به نظر آید که درست هم هست. استدلال فوق به خودی خود نمیتواند وجود خدا را نفی کند. ولی باید توجه کرد که نیچه هم به راستی این را نمیخواهد. آنچه او میگوید این است که چون خاستگاه مفهوم خدا را دریافتیم, همچنین درمیابیم که اصولا احتیاجی نیست که برای این افسانه ها (و حتا نفی آنها) خود را به زحمت بیندازیم.
هشدار درباره اخلاقیات:
اگر خدا و باور به او مرده است, پس اخلاقیات دینی هم که بر پایه ایده خدا بنیاد نهاده شده ناچار از دست میرود. نیچه سخت مخالف قوانین اخلاقی جهانیست. برای او قوانین اخلاقی جهانی مترادف با قوانین عمومی و خود مترادف با قوانینی برای اداره "گله" است( نیچه عوام الناس را با واژه گله مینامد). از نگر او اخلاقیات باید برای مردمان گوناگون, در طبقات گوناگون, مختلف باشد. نظریه ای که اخلاقیاتی یکسان برای طبقات گوناگون ارائه دهد خود مقدمات سقوط اخلاقی جامعه به ورطه پوچ گرایی را فراهم میکند. این نظریه یکسان کننده اخلاق, دست کم در غرب, مسیحیت میباشد. علاوه بر این, نیچه هشدار میدهد که با سقوط مسیحیت و دین, باور مردم به ارزشهای احلاقی هم نابود میشود. نه از آن رو که سیستم و اصول اخلاقی دیگری وجود ندارد, بل از آنرو که بیشتر مردم اصول اخلاقی دیگری نمیشناسند. بنابراین ما به کلام نیچه به "ارزشگذاری دوباره تمام ارزشها" نیاز داریم.
اگر خدایی وجود داشته باشد, او به تنهایی کائنات را و نیز انسان را آفریده است. پس انسان و همه کائنات در برابر او نامهمند. این اوست که وجود دارد و بس. در برابر او هیچ چیز دارای وجودی راستین نیست. انسانها میایند و میروند , و او همچنان پا بر جاست. نیز او میتواند هستی تو را هر زمان که اراده کند بگیرد. اگر خدا حقیقت مطلق باشد, بشر عروسک خیمه شب بازیست. نیچه بر آنست که انسان مدرن دیگر سر آن ندارد تا عروسک باشد. خدامرده است : پس بشر آزاد است. بیهوده نیست که برخی نیچه را بنیانگزار اگزیستانسیالیسم نامیده اند. اگر خدا مرده است و اگر انسان آزاد است, آزاد آزاد در معنای واقعی واژه, پس او و تنها او مسئول کارهای خود است. اگزیستانسیالیستهای قرن ۲۰ و بویژه سارتر, این را اینطور توضیح میدادند که "انسان محکوم به آزادیست". انسان محکوم به آزادیست, میتواند این را نپذیرد, میتواند همه چیز را به گردن خدایی ساحته و پرداخته ذهن خود بیندازد. ولی در همه این حالات تنها خود را گول میزند......
اگر خدا مرده باشد, نظامهای اخلاقی سنتی فرو خواهند ریخت و این چنانکه گفته شد به "پوچ گرایی" منجر خواهد شد. این چیزی نیست که نیچه میخواهد. نیچه به دنبال راه برونشدی از این مشکل است. راه حل او این است که بنیان اخلاق را نه بر قوانین اخلاقی جهانی (چنانکه در ادیان شاهدیم) بلکه بر چیزی دیگر نهد. این "چیز دیگر" همانا مفهومیست که او بیش و کم از شوپنهاوئر وام گرفته است: "اراده قدرت". پیش از این توضیح دادم که نیچه از "سیستمهای فلسفی " متنفر است! برای او سیستمها یاد آور عوام هستند- که او از آنها تعبیر به گله میکند- ولی آیا همین اراده قدرت یک سیستم فراگیر جهانی نیست؟ در اینجا باید توجه کرد که نیچه اراده قدرت را یک قانون جهانی ساری و جاری نمیداند بلکه آنرا تنها وجه فهم پذیر این جهان میداند وجهی که خود را مدام به ما باز مینمایاند. برخی از مفسرین نیچه اینگونه توضیح میدهند که برخلاف شوپنهاوئر که قانون "اراده زندگی" خود را به سان چیزی حقیقی و موجود در جهان میبیند, نیچه تنها اراده قدرت را وسیله ای سودمند و نه بیشتر برای تفسیر جهان میبیند.
نیچه نمونه میاورد که در روم باستان, ترحم نه از روی اخلاق بل ماورا آن بود : فراسوی نیک وبد! ولی مسیحیت با بد بینی ویژه اش به زندگی و شادی و با تاکیدش بر ترحم بر اروپا و روم چیره شد و پس از آن ترحم ارزش شد یعنی تبدیل شد به اصلی اخلاقی. نیچه نیکان و راستان را مورد تمسخر قرار میدهد و بر اخلاق ایشان میتازد. اصل تاخت نیچه به اصول اخلاقی کلی و جهانی این است که یک اصل اخلاقی نمیتواند برای همه و در همه جا درست باشد: فروتنی برای یک فرمانده نظامی بیگمان ضعفی نابخشودنی است و به همین قیاس صدور احکام اخلاقی جهانی خود بی معنا!! او میگوید که ترحم کنندگان از روی احساس حقارت ترحم میکنند و از روی غرور دم نمیزنند!
بدینسان دو گونه اخلاق وجود دارد: اخلاق بردگان و اخلاق بزرگان.
تفاوت عمده این دو در فردمحوری اخلاق بزرگان و اصل محوری اخلاق بردگان است: در اخلاق بزرگان, این خود فرد والا مقام است که دارای ارزش است, اوست که ارزش را میافریند و نه کردارش. ازین رو اگر ترحم میکند نه به خاطر اخلاقی بودن ترحم بل برای آنست که شانش چنین اقتضا میکند و بیرحمی و ستم به زیردست را برای خود ننگ و مایه حقارت میداند:
صدقه نمیدهم, زیرا برای دادن آن چندانکه باید فقیر نیستم!
دوست میدارم آنرا که چون تاس به سودش مینشیند شرمسار میشود و با خود میگوید :"آیا من قماربازی نادرستکارم؟"....
و در برابر, اخلاق بردگان را چنین میکوبد:
شما مزد نیز میطلبید، شما اهل فضیلت. شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابر زمین، و جاودانگی را در برابر امروزتان میطلبید؟ و اکنون خشمگیناید از من که میآموزانم نه پاداش دهندهایی در کار است و نه مزد دهندهایی و به راستی، این را نیز نمیآموزانم که فضیلت خود پاداش خویش است.
میبینید که به صراحت میگوید که حتا "چنین نمی آموزانم که فضیلت خود پاداش خود است"!
اگر بدی به بردگان رسد آنرا میبخشند و نیچه میگوید که بردگان به راستی به بخشیدن نیاز دارند!! ولی بزرگان فراموش میکنند و تنها لبخند میزنند. همین شادی تفاوت عمده اخلاق بردگان با بزرگان است. بزرگان چون منبع کردارشان در خودشان است همواره خوشبینند و شاد, ولی بردگان همواره بدبینند. بردگان طمع بسیار دارند که با به بند کشیدن بزرگان در اصول اخلاقی خود انها را مانند خود کنند چون هر چیزی که خارج از اصول اخلاقی ایشان باشد برایشان غیر قابل تحمل است.