ترجمهی سپیده حبیب
دکتر کارل گوستاو یونگ در بهار سال ۱۹۳۴ موضوع جدیدی برای سمینارهایی که از اکتبر ۱۹۳٠ در باشگاه روانشناسی زوریخ برگزار میکرد، برگزید. موضوعی که یونگ و شاگردانش پیشتر به آن پرداخته بودند، پندارهها بود. گروه برای انتخاب نیچه و اثر خارقالعادهاش، چنین گفت زرتشت، بهعنوان موضوع جدید بحث، بهوضوح تردید داشت؛ به همین دلیل استاد به همگی هشدار داد که راهی دشوار و سنگلاخ پیش رو دارند، چون نه تنها ذهنیت نیچه بسیار پیچیده و بغرنج است، بلکه زرتشت او و شیوهای که نیچه برای رسیدن به هدفش برگزیده نیز چنین است! با این حال کسی مأیوس نشد و کار به شیوهی سمینارهای پیشین جلو رفت، هیجان گروه فزونی گرفت و سرپرستشان آنها را برای سیر و سیاحتی آماده کرد که مقدر شده بود در تابستان سرنوشتساز ۱۹۳۹ با آژیر جنگ، پیش از موعد خاتمه یابد.
اصرار یونگ به برگزاری سمیناری دربارهی کتاب نیچه برای کسانی که او را از نزدیک میشناختند، غافلگیرکننده نبود. یونگ در آثار اولیهاش به بحث در مورد نیچه پرداخته بود و بیشتر دستیاران و همکارانش میدانستند که چه اهمیتی برای این فیلسوف ـ شاعر ـ روانشناس آلمانی قائل است و اندیشهی او را پیشروتر از نسل خودش میداند. در ابتدا به قول خودش «به دلیل ترسی پنهان از اینکه مبادا به سرنوشت نیچه گرفتار شوم»، در برابر خواندن آثار او مقاومت میکرد. ولی در نهایت کنجکاوی غلبه کرد و با شوروشوق فراوان به خواندن مجموعه مقالات اندیشههای نابهنگام و سپس زرتشت پرداخت که «مانند فاوستِ گوته، تجربهی فوقالعاده و شگرفی برایم بود.» ولی باز این احساس در او باقی ماند که قلمروِ نیچه بس خطرناک است و از آن به زمینِ امنِ مطالعاتِ تجربی عقبنشینی کرد.
یونگ پس از ملاقات تاریخیاش با فروید، باید از اینکه مردی مطلع و کتابخوان مانند فروید اذعان کند هرگز نیچه نخوانده است، شگفت زده شده باشد. در واقع همین گفته، تخم بدگمانی و تردید را در ذهن جوان او کاشت و بدانجا منجر شد که بعدها با یقین اعلام کرد تأکید فراوان فروید بر اِروس و نادیده گرفتن سائق قدرت از سوی او، بیش از آنکه «تقابل فروید و آدلر» باشد، تقابل «فروید و نیچه» است.
پس از قطع رابطه با فروید و طی عزلت اجباریاش در سالهای جنگ، یونگ به مطالعهی دقیقترِ آثار نیچه پرداخت. اکنون دیگر بهشدت تحت تأثیر توانایی او بود، زیرا نیچه این اندیشهی روبهرشد یونگ را که باورهای بنیادین، ریشه در شخصیت هر فرد دارد، بهخوبی توصیف کرده بود. و نیز بیش از پیش معتقد شد که میتوان از نوشتههای نویسنده، چیزهای زیادی در مورد شخصیت او دریافت. او در تیپهای روانشناختی شخصیت (۱۹۲۱)، نیچه را فردی به غایت درونگرا و شهودگرا با کارکرد فکری بسیار رشدیافته ولی نقص بسیار جدی در هیجان و احساس توصیف کرد و نوشت: «نیچه از تواناییهای شهودیاش برای شکلدهی به عقاید فلسفی بهرهی فراوان برد و به این ترتیب خود را از بند عقلِ صرف رهانید... از دید من، چنین گفت زرتشت بهترین مثال به کارگیری شهود و نیز نمونهی زندهای است از اینکه چطور میشود موضوعی را به شیوهای غیرعقلی و در عین حال فلسفی درک کرد.»
یونگ متوجه شد کسی بهخوبی نیچه این مطلب را روشن نکرده است که نباید به صورت ظاهر آنچه یک فیلسوف میگوید و مینویسد بها داد، بلکه بایست کلمات او را در متن زندگانی خودش آزمود: «باید در زندگی کسی که ”آریگویی“ را در زندگی آموزش میدهد، دقیق شد تا اثرات چنین آموزهای را در زندگی خودِ آموزگار آزمود. وقتی زندگی او را با چنین هدفی میکاویم، ناگزیر اعتراف میکنیم که نیچه فراتر از غریزه و بر بلندای رفیع تعالی قهرمانانه زیسته است، ارتفاعی که تنها با پرهیز غذایی پُروسواس، آبوهوایی به دقت انتخاب شده و خوابآورهای متعدد در آن دوام آورد تا زمانی که فشار روحی، مغزش را متلاشی کرد. او از ”آریگویی“ گفت و با ”نه“ زیست. او از بشر، از آدمیزاد حیوانصفت که با غرایزش زندگی میکند، بیش از اندازه بیزار بود. به رغم همهچیز، نتوانست قورباغهای را که رؤیایش را در سر میپروراند و باید قورت میداد، ببلعد. غرش شیر زرتشت در غار ناخودآگاهِ تمامی انسانهای ”والایی“ که به زندگی معترض بودند پیچید و آن را به لرزه افکند. با وجود این، زندگی او با آموزههایش همراه و همجهت نبود. زیرا آن ”انسان والا“ میخواهد بدون کلرال هم به خواب رود و بهرغم ”مه و تیرگی“، در ناومبورک و بازل زندگی کند. مشتاق همسر و فرزند، موقعیت اجتماعی و احترام میان مردم و خلاصه بیشمار واقعیات پیشپاافتاده و غیرفرهنگی است. نیچه نتوانست با غرایزش و حیوانی که میل به زیستن دارد، زندگی کند. نیچه به خاطر همهی عظمت و اهمیتش، شخصیتی بیمارگونه داشت.»
یونگ معتقد بود روانپریشی نیچه بسیار زودتر از درهم شکستنش در سال ۱۸۸۹ خود را آشکار کرده بود و یقین داشت رواننژندی همواره با نیچه بوده است. یونگ وقتی با بیماری روانی روبهرو بود، دچار هیچ اشتباه رمانتیکی نمیشد. یک انسان خلاق به دلیل رواننژندیاش، خلاق یا خلاقتر نمیشود. او با قاطعیت معتقد بود «هنر، بیماری نیست.» در همان حال متوجه بود که «انسان باید بهای گزافِ آتشِ خلاقیتی را که چون موهبتی الهی در وجودش نهاده شده، بپردازد.» این بهخصوص در مورد هنرمندانی که پیشآگاهی حیرتآوری دارند، صدق میکند، کسانی مانند گوته، جویس و خصوصاً این نابغهی شگرف، تنها و نواندیش که نیچه نام داشت.
نیچه در زندگی کوتاهش یا موضوع شایعات بود و یا بیش از آنکه جدی گرفته شود، نادیده انگاشته میشد. ناگزیر شد بسیاری از آثارش را با منابع مالی شخصی و محدود خود منتشر کند. درست اواخر کارش بود که اندکاندک او را در خارج از حلقهی کوچک آشنایانش شناختند. ولی فروپاشی روانی باعث شد عقایدش برجسته ولی جنونزده تلقی شود. حتی تا سال ۱۹۲۵، در کتاب تاریخ فلسفهی رایج در امریکا، در صف اندیشمندان قرن نوزدهم، اشارهای به نیچه نشده بود؛ یکصد سال پس از تولدش بود که نیچه را متفکری والا و به طور گستردهتر نویسنده شناختند.
هوش سرشار و استعداد ذهنیاش باید از همان ابتدا آشکار بوده باشد. این را میتوان از پُستی که در بیست و چهار سالگی در دانشگاه بازل به دست آورد و در مدت یک سال به مقام استادی کامل ارتقا یافت، متوجه شد. ولی نخستین اثر قابل ملاحظهاش، زایش تراژدی از روح موسیقی، کسانی را که انتظار داشتند او همان راه دانش مرسوم را بپیماید، سرخورده کرد. او در جوانی از پیروان صدیق شوپنهاور بود و هنگام ملاقات واگنر، فکر کرد نمونهی زندهی فیلسوف را یافته است. از این دو آموخت تنها راه گریز از گردونهی ارادهای که همگی ما را با درماندگی در خود اسیر کرده، موسیقی و مطالعهی مُثُل جاودانی افلاطون است. ولی چیزی نگذشت که بُتهایش جلوهی خویش را از دست دادند و به این نتیجه رسید که در تأکید بر اهمیت اراده، حق با شوپنهاور است ولی اشتباه او اینجاست که آن را به شکل ارادهی معطوف به قدرت ندیده است. در مورد واگنر هم به این نتیجه رسید که رگهای از انحطاط، سستی، ضعف رمانتیک و حتی حسرتی احساساتی نسبت به مسیحیت در او هست و پارسیفال هم دلیل آن!
نیچه در بازل نمونهی یک آموزگار تمامعیار بود، ولی در عرض چند سال، وظیفهی آموزگاری بر وجود نحیفش بسیار گران آمد. ناچار کار را ترک کرد و کمی بعد درخواست بازنشستگی پیش از موعد داد. ولی هرچه بیشتر «آریگو» میشد، تنهایی و حتی بیماری را برای وظیفهی آفرینندگی خویش، ضروریتر میدید؛ چنانچه کتاب زرتشت را «سرود مستانهی پرستشِ تنهایی» نامیده است.
اگرچه او به نوشتن آثاری چون تبارشناسی اخلاق، فراسوی نیک و بد، غروب بُتان، دجال و حکمت شادان که از نظر فلاسفه شاهکارهای او به شمار میآیند، ادامه داد، ولی خود همواره زرتشت را بزرگترین دستاوردش خواند و در میان خوانندگانش نیز بیشترین محبوبیت از آنِ همین کتاب است. هریک از سه بخش نخست تنها در عرض ده روز نوشته شده است و به دلیل سبک شاعرانهی کار نیز بهترین اثر نیچه قلمداد میشود. میتوان اعلام ظهور اخلاقستیز، ارادهی معطوف به قدرت، بازگشت ابدی و اَبَرانسان را در آن یافت. او در زرتشت، پیامبر ایرانی، سخنگوی خویش را یافته است که از ضرورت زیر و رو ساختنِ کاملِ نگرش، باورها و آرمانهای بشری میگوید.
نیچه باید اَبَرانسان میبود تا سکوتی را که میدانست در انتظارِ چنین کار عظیمیست، تاب آوَرَد و خُرد و نابود نشود (که خود هرگز ادعای ابرانسان بودن نداشت). با وجود این ناچار بود برای به دست آوردن اعتمادبهنفس، امیدوار باشد که زمان او نیز فراخواهد رسید: «بعضی انسانها پس از مرگ زاده میشوند.» یک منشأ دیگر برای اضطراب نیز همینجا نهفته است: مورد بیاعتنایی قرار گرفتن بهتر از بدفهمیده شدن است. برای یکی از دوستانش به نام کارل فوکس (که حقیقتاً وسوسه شده بود دربارهاش بنویسد) نوشت: «اگر نوشتن دربارهی من به مخیلهات خطور کرد...چنان حساسیت به خرج بده که کسی تا کنون به این درجه از حساسیت نرسیده است، برای شرح ویژگیهای من، باید ”توصیف“ کرد، نه ”ارزیابی“... هرگز مرا به عنوان روانشناس، نویسنده (یا شاعر) یا مبتکر گونهای بدبینی جدید یا یک اخلاقستیز نشناختهاند.» بسیاری به شرح ویژگیهای نیچه پرداخته و توصیفش کردهاند، ولی کمتر کسی به درخواست او برای ارزیابی نشدن توجه کرده است.
وقتی یونگ سمینار زرتشت را آغاز کرد، نیچه با گذشت ثلث قرن از مرگش، تازه داشت مشهور میشد. ولی این چشمانداز هراسانگیز هم وجود داشت که او را پیامبر ناسیونال سوسیالیسم بدانند. یونگ میدانست چنین ادعایی مطلقاً بر کجفهمی و سوء تفاهم استوار است: نیچه تقریباً هرآنچه را آلمانی بود، خوار میشمرد، از یهودستیزی بیزار بود و از ناسیونالیسم به عنوان نوعی رواننژندی یاد میکرد. اینها را برای کسانی میگوییم که سخنرانیهای یونگ را دربارهی نیچه، کوششی برای توجیه منطقی نازیسم دانستهاند. شاید خطرناکتر از آنان، پیروان حزب نازی در سوییس و جاهای دیگر بودند که خود را حامی شاگردان نیچه قلمداد میکردند.
از یادداشتهای این سمینارها مشخص است که آگاهی از جنگ و احساس تشویش و ناامنی حتی در چنین محیطی که از خشونت موجود در اروپا در امان بود، موج میزد. شکی نیست که یونگ از اهمیت زرتشت به عنوان پیامآورِ فاجعهی عظیمی که اروپا و جهان را دربرمیگرفت، بهدقت آگاه بود. در اواخر سمینار گفته است: «شاید من تنها کسی هستم که دشواریهای ژرفنگری به جزییات زرتشت را به جان میخرم، حتی ممکن است بعضی بپندارند بیش از اندازه ژرف نگریستهام. زیرا در واقع هیچکس متوجه نشده که او تا چه حد با ناخودآگاه و در نتیجه با سرنوشت تمامی اروپا در ارتباط بوده است.»
رویارویی مکتوب غولهای تاریخ اندیشه همواره مسحورکننده و فوقالعاده روشنگر بوده؛ این بار هم نوبت یونگ و نیچه است. در این رویاروییهای دونفره، همواره کششها و وجوه اشتراکی نهفته است. یونگ اشتراکات زیادی با نیچه داشت. هر دو با مسیحیت درآمیخته و درگیر بودند. هردو نخبهگرا بودند، نه در مسائل پیشپاافتادهای چون ثروت، خانواده، موقعیت اجتماعی و نژاد، بلکه در مواردی چون عقلانیت، منطق، درک و آگاهی. برای نیچهای که آگاهانه نوشتههایش را مختص «افراد معدودی» میدانست، تفاوت فراوانی بود میان اخلاقِ بردهوارِ سازگاری، مماشات، رحم و بخشایش از یک سو و اخلاق آموزگاران و اخلاق اَبَرانسان از سوی دیگر. یونگ نیز بارها گفته است بیشتر مردم در پیشبُرد و تکامل آگاهیشان از قرون وسطی فراتر نمیروند و شاید به همین دلیل بهتر است آنها را در اتاق نشیمن خانهشان و بر نیمکتهای کلیسا به حال خود واگذاشت. هم برای یونگ و هم برای نیچه، جادهی ــ بهاصطلاحِ یونگ ــ «فردیتیابی»، متروک و ناهموار است، خصوصاً اگر عموم مردم، مقصد و مأموریت گام برداشتن در چنین جادهای را درک نکرده باشند و حتی با آن در تضاد باشند. پس هریک در زمانِ خویش حس میکردند که ــ به قولِ نیچه ــ پس از مرگ زاده میشوند.
هردو لذتگرایی، فلسفهی آسایش، خوشگذرانی و کامبخشی را نکوهش میکردند. هردو باور داشتند که بدون تعارض و رنج، خودآگاهی دچار رکود و پسرفت میشود. به جای آن، هردو در جستوجوی فلسفه و روانشناسی بودند و آزمونشان به همین سادگی و در عین حال شکوهمندی است: آیا به زندگیِ سرشار از کامیابی، کمال و حتی تعالی به سوی قلمروِ تکامل و فراتر رفتن از بسترِ آسودهی روزمرگی منجر میشود یا نه. فلسفهی هردو، فلسفهای بود که تاریکیاش کمتر از روشنایی نبود. هردو به خاطر آنچه نیچه «شخصیت فرومایه» میخواند، متأسفند، ولی در عین حال رواج آن را تصدیق میکنند. هردو از اینکه انسان، محتاطانه از هرآنچه واقعی و مهم است، عاری شده، افسوس میخورند. هردو متفقالقولند که دستاوردهای روشنفکرانه و هنریِ هیچ آفرینندهای را نمیتوان بدون در نظر گرفتن تمامیِ «خود» ِ او بررسی کرد و سنجید. ببینید یونگ چگونه ادعای نیچه را میستاید: «من هریک از آثارم را با تمامی تن و زندگی و جانم نوشتهام». هردو از لحاظ آنچه یونگ قدرتِ شهود و تفکر نامیده، بسیار توانمندند؛ و هردو درونگرا به شمار میروند. هردو خود را مدیون هراکلیتوس، گوته، شوپنهاور و داستایفسکی میدانند. یونگ از این اعتقادِ نیچه که بزرگی یک انسان را با میزان درک و فهمش، و کمالش را با چندلایگی شخصیتش همسنگ میداند، به وجد آمده است، چندلایگی به این معنا که یک انسان به چه میزان و تا چه حد قادر به تحمل بارِ خویش است و مسئولیت یک انسان تا کجاست. و آنچه برای پایهگذارِ روانشناسی کهننمونهای بهتآور و حیرتانگیز بوده، مواجههاش با ستایشِ نیچه از زیگفرید است: «یک نوباوگی کهننمونهای بسیار دقیق»، یا بهتر از آن حلقهی نیبلونگها: «یک نظامِ شگرفِ فکری بدون قالبِ تعقلیِ تفکر» که توصیفی است خارقالعاده از کهننمونه.
تفاوتهای مهم این دو نفر، در حواشی مفصل کتاب نهفته که در اینجا به دو اختلاف نظرِ مهم این دو متفکر اشاره میشود. نخست اینکه برای یکی، بُعد زیباییشناسانهی زندگی در اولویت قرار دارد و برای دیگری بُعد مذهبی آن. اتفاقی نیست که مهمترین و تأثیرگذارترین رفاقت در زندگی نیچه، دوستی او با یک موسیقیدان است، موسیقیدانی که جاهطلبی بزرگش این بود که اُپراهایش از مرحلهی سرگرم کردن عموم درگذرد و به ملغمهای عظیم از موسیقی، ادبیات، طراحی بصری، رقص، اسطورهشناسی و فلسفه بدل شود. یونگ هم مثل نیچه، پسرِ یک کشیش بود، ولی بر خلاف او تلاشی ناگزیر و پُرمحتوا برای نمادینه کردن جستوجوی ابدی انسان برای معنا را در ادیان گوناگون جهان دید. یونگ معتقد بود ادیان بزرگ جهان، تجسمِ تلاشی متهورانهاند برای درک ماهیت روح و راههای ــ ولو بسیار بعید ــ رستگاری.
اختلاف نظرِ دیگر این دو مرد، اعتقاد یونگ به ضرورت از دست ندادن ارتباط با غرایز است، زیرا غرایز بهترین راه برای دستیابی به سطوح بالاترند. نیچه بدون شک: «روگردانی مسیحیت را از طبیعت حیوانی عمیقاً درک میکرد و در نتیجه در جستوجوی کمالِ انسانی والاتری فراسوی نیک و بد بود. ولی نیچهای که رویکردهای بنیادین مسیحیت را با جدیت نقد میکرد، از امنیتی که در پناهِ این اعتقادات به دست میآمد نیز محروم شد. او بدون هرگونه مقاومت خود را از روح حیوانی رهانید. این همان لحظهی جنون دیونیزوسی است، تجسم کامل ”جانور زرینموی“ که روح منزه را با رعشههای وصفناپذیر به لرزه درمیآورد. رعشه او را به یک قهرمان یا موجودی خدامانند بدل میکند، به یک اَبَرانسان... اگر قهرمانیگری عادت شود، به قیدوبند منجر میشود و قیدوبند فاجعه میآفریند.»
با اطمینان میتوان گفت نیچه با یونگ در این جمله که کمی جلوتر در همان قسمت بیان میشود، موافق بوده: «انسان فرهنگ را تا جایی بدون صدمه تاب میآورد.» اما انتقاد یونگ دوباره از سر گرفته میشود که: «معضلِ بیپایانِ گزینش میانِ فرهنگ و طبیعت، همواره با افراط و تفریط روبهروست و این قائله هرگز با این یا آن خاتمه نمییابد.»
و انگار نیچه به این انتقاد یونگ پاسخ داده که گفته است: «من چیزی هستم و نوشتههایم چیزِ دیگر». در واقع یونگ معتقد بود نوشتههای یک نویسنده ممکن است با زندگیاش همخوان نباشد. و یک اثر خلاقه ادامهی خیالی واقعیتیست که در زندگی جریان دارد و حتی ممکن است به جبران محدودیتهایی بپردازد که بزرگترین نابغه را دچارِ روزمرگیهایی میکند که یک فرد کماستعداد و میانمایه نیز درگیرِ آنهاست. میتوانیم تصور کنیم یونگ ادامه دهد که: «با این حال تمامی این سمینار را به تحلیل یکی از ”خارقالعادهترین کتابها“ یت اختصاص دادم تا کیفیت زندگی نویسندهاش را با بیشترین دقت ممکن مشخص کنم، زیرا چگونه ممکن است فرد خود در آفریدههای خویش جایی نداشته باشد؟ و مگر خودت نگفتهای ”معیار قضاوت من برای یک فیلسوف، این است که قادر به ارائهی نمونهای از فلسفهی خویش هست یا نه“؟»
آخرین پرسشی که نیچه در آخرین کتابش مطرح میکند، پرسش سادهای است: «آیا فهمیده شدهام؟» اکنون نیچه یا یک نیچهای ممکن است بر آن بیفزاید که: «آیا یونگ در نهایت حق مطلب را دربارهی عظمت نیچه به عنوان یک فیلسوف و نویسنده ادا کرد؟» و باز میتوان فرض کرد روح یونگ پاسخ دهد که: «بهتر است بپرسیم ”آیا توانستهایم به مدد تحلیل کتاب تو و آنچه این کتاب دربارهی زندگیات میگوید، به درک بهتری از موقعیت بشر نائل شویم؟“»
جیمز ل. جَرِت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر